[B31] جنبش های ملی پس از کشته شدن ابومسلم ( حسینعلی ممتحن)

آدرس این مقاله  در فراز  :       Afraz.blogsky.com/0000/00/00/post-31

منبع  : مجله افراز (نامه درونی انجمن فرهنگی ایران‌زمین)، شمارهٔ هشتم، از تابستان 1384 تا بهار 1385 خورشیدی، صفحه 35 تا 42 به نقل از «جنبش شعوبیه و نتایج سیاسی و اجتماعی آن» / بررسی‌های تاریخی / مرداد و شهریور 1353.

توضیح : 18 قطعه

 

(B31-1)

[...] جنبش ابومسلم و انتقال حکومت از امویان به عباسیان دو نتیجه‌ی مهم در بر داشت، نخست این‌که این جنبش، آغازگر جنبش‌های ملی دیگری در خراسان و سیستان گشت، دیگر این‌که منجر به بنیاد دولت عباسی گردید و چهره‌های ایرانی را در سازمان کشوری و لشگری خلافت داخل کرد. دربار عباسیان، دیگر دربار متعصب و عربی خالص نبود بلکه عناصر شهرآیینی و فرهنگ ایرانی در آن وارد شد1 و ایرانیان در همه‌ی شؤون سیاسی و اجتماعی، پیشرفت‌های زیادی حاصل کردند. وزیران خاندان عباس بیشتر ایرانی و از صنف دانشمندان و فرهنگ‌دوست به‌شمار می‌رفتند. نخستین وزیری که برگزیده شد ابوسلمه‌ی خلال، وزیر ابوالعباس سفاح، ایرانی و از موالی بود و او را وزیر آل‌محمد نامیدند.2 هم‌چنین ابوایوب موریانی، وزیر منصور عباسی، ایرانی و از مردم موریان اهواز بود.3 یعقوب فرزند داوود، وزیر مهدی نیز ایرانی بود. یحیا برمکی فرزند خالد و پسرانش، فضل و جعفر در بخش عمده‌ای از خلافت هارون‌ زمام‌دار امور بودند و به اندازه‌ای اعتبار و قدرت پیدا کردند که کم‌کم خاطر خلیفه از آنان به وحشت افتاد و سقوط غم‌انگیزشان را موجب گردید. خالد، پدر یحیا نه فقط در نزد مروان‌ فرزند محمد (آخرین خلیفه‌ی اموی)، مقامی عالی داشت بلکه در سپاه ابومسلم نیز سمت فرماندهی داشت. بعدها نزد سفاح راه یافت و به جای ابوسلمه‌ی خلال بدون عنوان وزارت، متصدی دیوان خراج گشت. هنگامی که منصور عباسی می‌خواست به بنای بغداد بپردازد خالد، وزارت او را به‌عهده داشت و وی را از ویران کردن ایوان مداین که منصور می‌خواست از مصالح آن برای بنای بغداد استفاده کند، بازداشت.4
(B31-2)

ابومسلم، پیشوا و رهبر ملی ایران در دوره‌ی عباسیان با حق‌ناشناسی منصور خلیفه روبه‌رو شد و با نیرنگ و خیانت وی، در سال 137 هجری به قتل رسید. پس از مرگ او، یاد وی چنان در دل دوستداران و شیفتگان او زنده بود که تا چندین سال بعد، قیام‌کنندگانی چون سنباد مجوس و اسحاق ترک و مقنع و بابک برای گستردن دعوت خویش، خون‌خواهی او را مؤثر دانستند و دوستداران وی را گرد خود جمع کردند. گروهی ابومسلم را امام موعود خود دانسته، معتقد به مرگ او نبودند و می‌گفتند وی زنده است و سرانجام روزی بازخواهد گشت و جهان را پر از عدل و داد خواهد نمود. فرقه‌ای دیگر معتقد بودند که امامت به دخترش فاطمه رسیده است و این گروه را مسلمیه خوانند.5 به هر حال قیام‌های سیاسی ضدعرب را که همه هدفی واحد داشتند و آن پایان دادن به حکومت عرب و تجدید عظمت و استقلال ملی ایران بود‏،  می‌توان به کوتاهی به این ترتیب ذکر کرد:

[...] به‌آفریدیه – در زمان ابومسلم، به‌آفرید پسر ماه‌فروزین که گروهی او را از مردم خواف خراسان می‌دانند مذهبی آورد که به باور نویسندگان «ملل و نحل»، مذهب او یکی از چهار فرقه‌ی مجوس به‌شمار می‌رود و این چهار فرقه عبارتند از: زروانیه، مسخیه، خرم‌دینیه، به‌آفریدیه.‌6 ابن‌ندیم می‌نویسد: «اسلام بر او عرضه کردند و پذیرفت، لیکن چون کاهنی پیشه گرفته بود اسلام او پذیرفته نشد».7
 از گفته‌ی ابوریحان بیرونی چنین برمی‌آید که به‌آفرید در پی آن بوده است که کیش مجوس را اصلاح کند و شاید می‌خواسته است میان دین‌های زردشتی و اسلام سازشی پدید آورد.8 به‌آفرید برای پیروان خود کتابی به زبان پارسی آورد و در آن حکم‌ها و پایه‌های عقاید خود را باز نمود [... و دگرگونی‌هایی در دین زرتشتی پدید آورد]. موبدان زردشتی از او نزد ابومسلم شکایت بردند و اظهار داشتند که وی در دین اسلام و زردشت اخلال کرده و تباهی آورده است. ابومسلم او را به وسیله‌ی عبدالله فرزند شعبه در کوه‌های بادغیس بگرفت و بکشت و شاید علت این‌که جنبش او زمانی دراز دوام نکرد نارضایی مسلمانان و زردشتیان از او بوده است.9 با وجود قتل به‌آفرید، هوادارانش از میان نرفتند و گروهی از پیروانش که به «به‌آفریدیان» موسومند کیش خود را نگه ‌داشتند و معتقد بودند که به‌آفرید به آسمان رفته است و روزی فرا می‌رسد که با اسب تیر‌ه‌رنگی از آسمان به زمین آید و به انتقام‌جویی و کینه‌خواهی دست بزند.10 درباره‌ی چیستی (ماهیت) کیش به‌آفرید آگاهی درستی در دست نیست. هواداران او به دو اصل باور داشتند: یکی بازگشت و دیگری، بعضی اعداد چون عدد هفت.11
(B31-3)

راوندیه – گروهی این فرقه را منسوب به راوند کاشان و بعضی منسوب به نیشابور می‌دانند. راوندیه قائل به امامت بودند، نخست با کیسانیه یعنی طرفداران محمد حنفیه هم‌گام بودند و بعد، از آن فرقه جدا شدند و به نفع عباسیان تبلیغ کردند. راوندیان قائل به تناسخ و حلول بودند و به ابومسلم ارادت عجیبی داشتند.12 صاحب تبصره‌العوام می‌نویسد: «راوندیه اصحاب عبدالله راوندی [بودند] و آنها را عباسیه یا شیعه‌ی آل‌عباس نیز گویند. آنها امامت را بعد از پیغمبر، حق عباس و فرزندان او می‌دانستند و ابومسلم را بعضی از این فرقه شمرده‌اند. باورشان آن بود که امامت به میراث است نه به نص، چنان‌که شیعیان گویند و نه به اختیار، چنان‌که سنیان گویند. و گویند پس از رسول اکرم، امامت از آن عباس بود و ابوبکر و عثمان بر وی ستم کردند».13

هندوشاه صاحبی نخجوانی می‌نویسد: «جماعتی در خراسان، مذهب تناسخ داشتند که جان بنی‌آدم به قالب فلان کس از اکابر منتقل شده است و خدایی که مطعم و مسقی است، منصور است و این جماعت را «راوندیان» گفتند. همه به شهر منصور (هاشمیه، نزدیک کوفه) آمدند و گرداگرد قصر او طواف می‌کردند و می‌گفتند این کوشک پروردگار ماست. منصور، بزرگان ایشان را بگرفت و محبوس کرد»14 و در جای دیگر می‌نویسد: «محبوسان را گروهی از راوندیان نجات دادند و با منصور به ستیزه برخاستند و نزدیک بود که بر منصور غالب آیند که معن‌بن زائده‌ی شیبانی که از منصور، خائف و متواری بود در آن حال برسید و منصور را نجات داد و بدین خدمت به او از طرف منصور امان داده شد»15 ولی باید گفت که اظهار علاقه‌ی راوندیان به منصور، نمایشی بیش نبود و پس از قتل ابومسلم، راوندیان سعی داشتند که خود را به منصور نزدیک کنند و همان‌گونه که او با نیرنگ، ابومسلم را هلاک کرده بود آنها نیز او را به تدبیر و نیرنگ از میان بردارند.16 دینوری صاحب اخبارالطوال هم تصریح می‌کند که راوندیان با ابومسلم ارتباط نزدیک داشتند و یکی از هدف‌های آنها، گرفتن انتقام خون ابومسلم از منصور بود. منصور با وجودی که عده‌ی بسیاری از راوندیان را به قتل رسانید ولی نتوانست ریشه‌ی آنها را به‌کلی برکند زیرا در قیام‌های پسین ایرانیان، چون جنبش مقنع و بُرازبنده و بابک خرمی و غیره، عقاید این دسته به خوبی دیده می‌شود.22

(B31-4)

رستاخیز بُرازبنده – منصور گمان می‌کرد که با کشتار راوندیان به شورش‌های ضدخلافت پایان داده است، در حالی که چندی نگذشت که درفش شورش در جای دیگر خراسان برافراشته شد و برازبنده که از هواخواهان ابومسلم بود به خون‌خواهی او قیام کرد و گروه بسیاری را زیر پرچم سفید خود گرد آورد. برازبنده با جلب کمک عبدالجباربن ‌عبدالرحمان ازدی، نماینده‌ی منصور عباسی درخراسان، جمعی از عربان و معتمدان خلیفه را به قتل رسانید و وحشت و اضطراب زیادی در بغداد، مقر خلافت ایجاد کرد چنان‌که منصور پس از آگاهی از اوضاع گفت: «خراسان را از طرفداران ما تهی کردند». 18

سرانجام منصور پسر خود مهدی را با سپاهی فراوان به خراسان فرستاد و برازبنده را بکشت.19

جنبش یوسف‌ البرم – در سال 160 هجری به روزگار مهدی، خلیفه‌ی عباسی، جنبش دیگری در خراسان روی داد و آن جنبش یوسف فرزند ابراهیم معروف به «البرم» بود. او مردم را به «امر معروف» و «نهی از منکر» دعوت می‌کرد و به قول فان فلوتن، پژوهش‌گر معروف هلندی، جز این مقصودی نداشت.20
رستاخیز یوسف دوام چندانی نکرد و درهمان سال به وسیله‌ی یزید، عامل خلیفه در خراسان گرفتار آمده و به بغداد فرستاده شد و در آن‌جا به قتل رسید. طبری می‌نویسد: «مهدی، خلیفه‌ی عباسی در آن روز به قدری خشمگین بود که به یوسف دشنام‌های غلیظ می‌داد و ناسزا می‌گفت».21

سنبادیه – سنبادیه، پیروان سنباد مجوس هستند. سنباد در یکی از روستاهای نیشابور به نام «آهن» ساکن بود و ثروت و مال و مکنتی داشت.22 ابن‌طقطقی می‌نویسد: «سنباد از پروردگان ابومسلم بود و در روزهای آخر عمر ابومسلم که او برای کشته شدن نزد منصور می‌رفته، سمت نیابت او را داشته است». 23
خواجه نظام‌الملک وزیر می‌نویسد: «سنباد دعوی کرد که رسول ابومسلم است به مردمان عراق، و گفت ابومسلم را نکشته‌اند ولیکن قصد کرد منصور به کشتن او و نام مهین خدای‌ تعالی بخواند، کبوتری گشت سفید و از میان بپرید و او در حصاری است از مس کرده و با مهدی و مزدک نشسته است و اینک هر سه بیرون می‌آیند و مقدم ابومسلم خواهد بود...»24 و در جای دیگر می‌نویسد: «هرگاه با گبران خلوت کردی گفتی که دولت عرب شد که من در کتابی خوانده‌ام از کتب ساسانیان و به من رسیده بود و من بازنگردم تا کعبه را ویران نکنم که او را بدل آفتاب برپای کرده‌اند ما هم‌چنان قبله‌ی دل ‌خویش، آفتاب را کنیم چنان‌که در قدیم بوده است و با خرم‌دینان گفتی که مزدک، شیعی است و شما را می‌فرماید که با شیعه دست یکی دارد و خون ابومسلم باز خواهید و با گبران گفتی با شیعیان و خرم‌دینان، و هر سه گروه را آراسته می‌داشتی».
(B31-5)

شاید سخنان نظام‌الملک درباره‌ی سنباد خالی از تعصب نباشد ولی به نظر می‌رسد که آرا و باورهای او با آرا و باورهای فرقه‌ی بومسلمیه و دسته‌ای از راوندیه تفاوت چندانی نداشته است.25 سنباد هفتاد روز جنبش کرد و لشگری مرکب از صد هزار تن زردشتی و مزدکی و غلات [= غالیان، علی‌خداییان] شیعه وخرم‌دینی فراهم آورد و می‌خواست حکومت خلیفه را براندازد و خانه‌ی کعبه را ویران کند.26
بنا به‌گفته‌ی طبری: «بیشتر یاران سنباد، مردم کوهستانی بودند. منصور عباسی، جهوربن ‌مرار عجلی را با ده‌هزار کس به جنگ آنها فرستاد و در بیابانی میان همدان و ری، دو طرف به هم رسیدند و جنگ کردند و سنباد شکست خورد و بیش از شصت هزار تن از پیروانش کشته شدند و فرزندانش را به غلامی فروختند وخودش به دست لونان طبری میان طبرستان و قومس به قتل رسید».27
روایت دیگری حکایت دارد که سنباد به سوی طبرستان گریخت و از اسپهبد خورشید، شاهزاده‌ی طبرستان یاری خواست. اما در راه به دست یکی از کسان اسپهبد که نامش توس بود کشته شد. سرش را نزد خلیفه فرستادند که موجب خرسندی او گشت.28

جنبش خونین و کوتاه سنباد اگرچه به زودی فرونشست اما شعله‌ای که او برافروخت، به زودی به آتش سوزانی مبدل شد
که زبانه‌های آن، کاخ بیداد خلیفگان را قرن‌ها در کام خود فروگرفته و می‌سوزانید.

اسحاق ترک – دیگر از کسانی که به خون‌خواهی ابومسلم به پا خواست اسحاق بود. گروهی او را از نسل زید، فرزند علی و مدعی امامت پنداشته‌اند. او به ظاهر مردی عامی بود. ابومسلم او را به فرارود (ماوراء‌النهر) فرستاده و چون وی چندی در میان ترکان آن حدود زیسته، لقب «ترک» یافته بود.29 پس از کشته شدن ابومسلم، اسحاق باز به فرارود رفت و در آن‌جا با فرقه‌های رزامیه و بومسلمیه که از هواداران ابومسلم بودند و او را زنده می‌پنداشتند، متحد شد.30 گروهی از زرتشتیان آن حدود را نیز با خود همراه کرده و به آنان چنین وامی‌نمود که فرستاده‌ی زردشت نیز هست و مدعی بود که زردشت زنده است و به موقع خود، بار دیگر ظهور خواهد کرد.31

(B31-6)

اسحاق می‌گفت که ابومسلم در کوه‌های ری پنهان است و چون هنگام ظهور فرا رسد بیرون خواهد آمد.32 جنبش اسحاق دوامی نیافت و از فرجام او هم آگاهی درستی در دست نیست.
استادسیس – هنوز خاطره‌ی جنبش دلیرانه‌ و خونین سنباد مجوس از خاطره‌ها زدوده نشده بود که استادسیس از مردم بادغیس هرات به پا خواست. البته این جنبش در رویه با خون‌خواهی ابومسلم ارتباطی نداشت بلکه مانند قیام به‌آفرید برای بازآوری و نوسازی دین زردشت بود.33

جنبش وی به سال 150 هجری در خراسان روی داد و در اندک مدتی سه‌صدهزار مرد جنگی به یاری او برخاستند.34
کارش بالا گرفت و بسیاری از امیران محلی سرسپردگی امر او را پذیرفتند. وی بر سیستان، هرات و بادغیس دست یافت و تا مرورود پیش رفت و چندبار سپاهیان خلیفه را که به دفع وی آمده بودند، شکست داد. استادسیس با وجود دعوی مسلمانی در نهان مجوسی (زرتشتی) بود و به‌ظاهر پس از جنبش، خود را موعود زردتشت خواند و در صدد برآمد که مانند به‌آفرید در آیین مزدیسنان بازنگری کند.35
پیش از شروع دعوت خویش در سیستان، نفوذ و قدرت فراوان داشت و حتا وقتی از شناسایی مهدی به ولیعهدی منصور عباسی سر باز زده بود.36 به دستور مهدی که ولایت خراسان را به عهده داشت خازم فرزند خزیمه مأمور دفع او شد و در جنگی سهمگین که روی داد وی و کسانش اسیر شده و به بغداد روانه شدند و در آنجا کشته شد.37 ابن اثیر می‌نویسد: «گفته‌اند که او، نیای مأمون و پدر مراجل بود که مادر مأمون است و پسر استادسیس به نام «غالب»، خال (دایی) مأمون و همان کسی است که به هم‌دستی وی، فضل پسر سهل ذوالریاستین را کشت»38 و با آن‌که مأمون تقریباً بیست سال پس از خروج استادسیس به دنیا آمده احتمال دارد که این گفته صحت داشته باشد.39 در حالی که عده‌ای دیگر در درستی این روایت شک کرده‌اند.

(B31-7)

مقنع – مهم‌ترین قیام ملی ایرانیان که برضد عرب صورت گرفت قیام هاشم فرزند حکیم یا «عطاء حکیم»، معروف به مقنع بود. هاشم در دوران خلافت منصور و مهدی به خون‌خواهی ابومسلم به پا خاست و انبوهی از هواخواهان ابومسلم که هنوز پس از ده سال که از مرگ او می‌گذشت از کشته شدنش خشمگین بودند و هم‌چنین ایرانیان ناراضی از دستگاه خلافت عباسیان، گرد او فراهم آمدند و وی را یاری و همراهی نمودند. هاشم مردی بود از روستای مرو از دهی که آن را «کازه» می‌گفتند. او در آغاز به گازُری (رخت‌شویی) مشغول بود، بعدها دبیر عبدالجبار، خلیفه‌ی ابومسلم گشت و در جنگی، یک چشم وی آسیب دید.40 او به فراگرفتن دانش پرداخت و از هر دانشی، بهره‌ای گرفت. از فنون شعبده‌بازی و طلسمات نیز، معرفت فراوان حاصل کرد و کتاب‌های بسیار از پیشینیان بخواند به‌ طوری که به گفته‌ی نویسنده‌ی تاریخ بخارا «در جادوی، به غایت استاد شد». 41

صاحب کتاب تجارب‌السلف در حالی‌که گفته‌اش درباره‌ی مقنع خالی از کینه‌ورزی نیست، درباره‌ی او می‌نویسد: «مردی بود یک چشم، کوتاه‌بالا از مرو به غایت بدشکل، رویی از زر بساخت و آن را بر روی خود بست تا مردم، قبح صورت او نبینند و دعوی خدایی کرد و می‌گفت خدای تعالی آدم را بیافرید و خود در صورت آدم رفت و از صورت آدم در صورت نوح رفت تا به ابومسلم خراسانی رسید و بعد از ابومسلم در صورت من آمد و مذهب تناسخ داشت و خلقی عظیم را از راه برد، چنان‌که هرگاه او را بدیدندی در آن جهت که او بودی بر مقتضای:

و اینما کنت من بلاد / فلی الی وجهک التفات

سجده کردندی و خود را هاشم نام نهادی و اتباع او در مضایق (تنگنا) گفتندی: «یا هاشم اعنا» و ماه مقنع مشهور است و آن چنان است که به زمین نخشب از بلاد ماوراء‌النهر چاهی بود که مقنع به سحر، جسمی ساخت بر شکل ماهی چنان‌که دیدند که آن جسم از آن چاه برآمد و اندکی ارتفاع یافت و باز به چاه فرو رفت و چون خبر ظهور او به مهدی رسید، لشگری جهت دفع او نامزد کرد. مقنع در قلعه گریخت و لشگر مهدی قلعه را حصار دادند و مدتی دراز درکشید و اتباع مقنع ملول گشتند و بیشتر امان خواستند و از قلعه فرود آمدند و اندک قومی با او بماندند. روزی آتشی عظیم برافروخت و یاران خود را گفت هر که می‌خواهد به آسمان رود خود را به این آتش دراندازد و خویشتن را با زن و فرزند در آتش انداخت تا در دست لشگر مهدی نیفتد و چون سوخته شد در قلعه بگشودند و در قلعه هیچ نیافتند».42

(B31-8)

زندگانی و سیمای واقعی مقنع را نمی‌توان از گفته‌های تاریخ‌نویسان اسلامی دریافت زیرا وی که می‌خواست با آیین تازه‌ی خود ضربت بزرگی بر اسلام وارد آورد و از این راه به چیرگی عربان پایان دهد، طبیعی است که از نظر آنان، مردی حادثه‌جو بوده و اعمال و رفتارش را به بدی یاد کرده‌اند. چنان‌که درباره‌ی نقابی که بر چهره‌ داشته است این تاریخ‌نویسان سبب را زشتی صورت او نوشته‌اند در حالی‌که بارتولد روسی می‌نویسد: «این مرد همواره نقاب سبزرنگی بر چهره می‌کشید و می‌گفت اشخاص فانی، تجلی و پرتو چهره‌ی او را تحمل نمی‌توانند کرد. از این‌رو عرب‌ها او را به‌نام مستعار المقنع (پوشیده) یاد می‌کردند. دشوار است انسان با یاری مواد و مآخذ، این گفته را که وی از بدترکیبی و بدشکلی چهره‌اش را زیر نقاب پنهان می‌کرد ثابت کند».43 و درباره‌ی ماهی که تاریخ‌نویسان اسلامی نوشته‌اند که با شعبده‌ و سحر و جادو چنین ماهی را ظاهر می‌ساخته است، باید گفت اگرچه چگونگی آن اکنون به خوبی معلوم نیست ولی این جادوگری در واقع به‌کارگیری بعضی قواعد ریاضی و فیزیک و شیمی بود چنان‌که بعدها از ته آن چاه که معروف به نخشب بود کاسه‌ی بزرگی پر از جیوه (زیبق) بیرون آوردند.44 ماه نخشب را شاعران ایران و عرب مکرر در سخنان خویش یاد کرده‌اند و هم‌چنین این ماه به نام‌های ماه‌کش، ماه سیام، ماه کاشغر یا ماه مقنع و ماه مزور معروف بوده است.45

پیروان مقنع را سپیدجامگان (المبیضه) نامیده‌اند و درباره‌ی جامه‌ی سفید پرچم آنان هم نظرهای مختلفی وجود دارد. بعضی می‌نویسند چون عباسیان جامه‌ی سیاه می‌پوشیده‌اند، پیروان مقنع به ضدیت آنها لباس سفید به تن می‌کردند. بعضی دیگر باور دارند که مقنع به پیروان خود دستور داد برای امتیاز از مردم دیگر، جامه‌ی سفید بپوشند.46 و برخی نیز معتقدند که جامه‌ی سفید، لباس روحانیان بعضی از مذاهب چون مانویان بوده است و چون در این موقع مانویان در میان ‌دو رود سیردریا و آمودریا بسیار بودند شاید به آن جهت لباس سفید در میان پیروان مقنع متداول شده است.47 به هر روی، سپیدجامگان پس از مقنع تا سده‌ها در فرارود می‌زیسته‌اند چنان‌که ابوبکر محمد نرشخی که در قرن چهارم هجری می‌زیسته است در تاریخ بخارا می‌نویسد: «هنوز آن قوم مانده‌اند در ولایت کش و نخشب و بعضی از دیه‌های بخارا چون کوشک عمر، کوشک خشنوان و دیه زرمان، به همان دین».48

(B31-9)

خرم‌دینان – خرم‌دینان در رویه باز ‌مانده‌ی پیروان مزدک بودند که انوشیروان نتوانسته بود همه‌ی آنها را از میان بردارد و خسرو پرویز و جانشینانش هم بر اثر گرفتاری‌هایی که داشتند از براندازی آنان غافل ماندند. خرم‌دینان در گرگان، دیلمان، آذربایجان، ارمنستان، همدان، ری و اصفهان، مسکن داشتند و به نبرد خود علیه عرب‌ها و حکومت عباسی دست زدند. از زمان مهدی عباسی بود که تازیان مفهوم دعوت خرم‌دینان را دریافتند. آنان نیز مانند همه‌ی فرقه‌های دیگری که بر ضد خلیفگان قیام می‌کردند سعی نمودند خون ابومسلم را بهانه نمایند.49

در سیاست‌نامه چنین آمده است: «در ایام خلیفه مهدی، باطنیان گرگان که ایشان را «سرخ علم» خواندند با خرم‌دینان دست یکی کردند و گفتند ابومسلم زنده است. ما مُلک بستانیم و پسر او، ابوالعزا را مقدم خویش کردند و تا ری بیامدند. حلال و حرام را یکی داشتند و زنان را مباح کردند و مهدی، نامه نبشت به اطراف به عمربن ‌العلا که والی طبرستان بود [که] دست یکی کنید و به حرب ایشان روید. برفتند و آن جمع پراکنده شدند. و در آن وقت که هارون‌الرشید به خراسان بود. بار دیگر خرم‌دینان خروج کردند از ناحیت اصفهان و مردم بسیاری از همدان و ری بیرون آمدند و با این قوم پیوستند و عدد ایشان بیش از صدهزار بود. هارون، عبدالله بن مبارک را از خراسان با بیست‌هزار سوار به حرب ایشان فرستاد، ایشان بترسیدند و هر گروه به‌جای خویش بازشدند».50

ابن‌ندیم خرم‌دینان را پیروان مزدک می‌د‌اند و می‌گوید که: «مزدک به پیروان خود دستور داده بود که همیشه در جست‌وجوی لذت باشند و در خوردنی و نوشیدنی بر خود سختی روا ندارند‏، دوستی و یاری را پیشه‌ی خود سازند و با استبداد، مبارزه نمایند، زنان و خانواده‌ها را مشترک بدانند. با این‌ همه آنها رفتار و کردار پسندیده دارند و در پی کشتن و آزار کسی برنمی‌آیند».51 ابن اثیر در حوادث سال 201 هجری می‌نویسد: «ایشان از فروع مجوسند و مردانشان، مادر و خواهر و دختر خود را به نکاح خویش درمی‌آورند و آنان را به همین جهت خرمی گویند و به آیین تناسخ معتقدند و گویند که روح از حیوان به غیر حیوان نقل می‌کند». مقدسی می‌نویسد: «از ریختن خون جز در هنگامی که علم طغیان برافرازند خودداری می‌کنند، به‌ پاکیزگی بسیار معتقدند، میل دارند با نرمی و نیکوکاری با مردم معاشرت کنند و اشتراک زنان را با رضایت خود آنها جایز می‌دانند».52
(B31-10)

درباره‌ی باورهای مذهبی خرم‌دینان میان تاریخ‌نویسان و پژوهش‌گران ادیان و مذاهب، اختلاف‌نظر وجود دارد‏. با این ‌وجود از مجموع آرا و نظرهای مختلف می‌توان چنین استنباط کرد که آنها به تناسخ باور داشتند و این، یکی از پایه‌های باورهای خرم‌دینان است. البته باید گفت بیشتر فرقه‌هایی که پس از اسلام برضد تازیان به پا خاستند به تناسخ باور داشتند و در حقیقت این باور، دست‌آویزی بوده است برای کسانی که می‌خواستند خود را جانشین قهرمانان و مردان تاریخ این سرزمین بشناسانند و یادگار گذشته‌ی این دلاوران را زنده بدارند.53

نخستین‌بار که نام خرم‌دینان در تاریخ آمده بنا به گفته‌ی خواجه ‌نظام‌الملک در سال 162 هجری در زمان خلافت مهدی عباسی است. در این زمان خرم‌دینان تا ری پیش رفتند و در برابر سپاهیان عرب پایداری بسیاری کردند. در زمان هارون‌الرشید، خرم‌دینان بار دیگر به پا خاستند و عده‌ی زیادی از مردم اصفهان، ری و همدان به آنان پیوستند ولی در برابر عبدالله‌بن مالک، سردار خلیفه پراکنده شدند.54

مدت‌ها بود که خرم‌دینان برضد تازیان برخاسته بودند ولی جنبش‌شان چندان خطرناک نبود. با ظهور بابک‏، جنبش خرم‌دینان به صورت جنبشی مسلحانه و پی‌گیر درآمد و سرزمین آذربایجان و کوهستان‌های ناحیه‌ی بذ (جنوب دشت مغان امروز) مرکز این جنبش ملی گردید.55 خرم‌دینان دو دسته بودند گروهی که پیرو جاویدان پسر شهرک یا سهل، استاد و پیشوای بابک بودند، آنان را جاویدانیان یا جاویدانیه می‌گفتند و گروهی دیگر که پیرو بابک بودند آنها را بابکیان یا بابکیه می‌خواندند.56

(B31-11)

بابک خرم‌دین – تاریخ‌نویسان درباره‌ی نسب بابک و آیین او اختلاف دارند. ابوحنیفه‌ی دینوری او را از فرزندان مطهر فرزند فاطمه، دختر ابومسلم می‌داند و وی را به فرقه‌ی خرمیه یا خرم‌دینان نسبت می‌دهد.57 سمعانی در کتاب «انساب» خود، نام پدر بابک را مرداس می‌نویسد که در رویه از دو جزو فارسی «مرد» و «اس» تشکیل شده و به معنی مردم‌خوار است.58 ابن‌ندیم نویسنده‌ی الفهرست که گفته‌اش خالی از بغض و کینه نیست، پدر بابک را مردی روغن‌فروش می‌داند که به حرام با مادر او که زنی یک‌چشم بوده درآمیخته و بابک را به‌وجود آورده است.59 استاد فقید، سعید نفیسی می‌نویسد: «تاریخ‌نویسان ایرانی وعرب که در دوره‌های اسلامی تألیف کرده‌اند در هر موردی که یک تن از پیشوایان اجتماعی و یا سیاسی ملت ایران جنبشی راست کرده و بر تازیان بیرون آمده است نتوانسته‌اند که مقصود وی و حقیقت جنبش او را به‌دست آورند و به همین جهت، جنبش وی را جنبه‌ی بدمذهبی و بددینی و کفر و زندقه داده و نام بزرگوار و خاطره‌ی گرامی‌اش را به تهمت‌ها و افتراهای بسیار زشت آلوده‌اند و تعصب، ایشان را کور و کر و دروغ زن کرده است. درباره‌ی بابک خرم‌دین نیز همین معاملت را روا داشته‌اند، اما در این زمان که ما از آن تعصب جاهلانه‌ی خلیفه‌پرستی و پذیرش استیلای بیگانگان وارسته‌‌ایم و به دیده‌ی حقیقت‌جویی و حق‌بینی بر تاریخ دیار خویش می‌نگریم بر ما آشکار است که این مردان بزرگ ایران را اندیشه‌‌ای جز رهایی از یوغ بیگانگان نبوده و این همه طغیان‌های پیاپی که مخصوصا در سه‌صد سال اول دستبرد تازیان بر ایران، در تاریخ نیاکان خویش می‌بینیم جز برای رهایی ایران از آن قید جان‌کاه نبوده است». 60

(B31-12)

بابک، مردی دلیر و بی‌باک بود و جنبش او، جنبش روستاییان و مردم محروم ایران در برابر ستم بیگانگان بود. او به موجب سفارش جاویدان فرزند شهرک یا چنان‌که در روایت‌ها آمده است به کوشش زن جاویدان‏، رهبری خرم‌دینان را به‌عهده گرفت.61 طبری در رخدادهای سال 201 می‌نویسد: «در این سال بابک خرمی بر کیش جاویدانیه بیرون آمد و ایشان پیروان جاویدان‌ بن سهل، خداوند بذ بودند و دعوی کرد که روان‌ جاویدان در او دمیده شده است».62 عده‌ی پیروان بابک را که بیشتر از مردم آذربایجان و دیلمان بودند تا سه‌صدهزار تن نوشته‌اند.63

قیام بابک در حدود 22 سال به‌طول انجامید و سرداران بزرگی چون یحیا فرزند ‌معاذ و عیسا فرزند ‌محمد و محمد فرزند حمید توسی و غیره را مغلوب ساخت و افراد بی‌شماری را بکشت. مسعودی می‌نویسد: «در طول 22 سالی که قیام بابک به‌طول انجامید به کمترین قول، پانصد هزار تن از امرا و رؤسا و سایر طبقات به قتل رسیدند».64 جنبش‌ بابک در آغاز، هم‌زمان با خلافت مأمون عباسی بود و مأمون به‌واسطه‌ی گرفتاری‌های خود، از جمله مسأله‌ی ولایت‌عهدی امام رضا (ع) و توطئه‌هایی که ایرانیان برضد دستگاه خلافت تهیه کرده بودند، نتوانست به براندازی بابک بپردازد و جنبش او را سرکوب کند و همین موضوع فرصت مناسبی برای بابک بود که بر قدرت و قوت خود بیفزاید و سپاهیان خلیفه را منهدم کند و از میان ببرد.

در سال 220 هجری، معتصم عباسی، خیدر فرزند کاووس، امیرزاده‌ی اشروسنه معروف به «افشین» را به جنگ بابک فرستاد. افشین در بغداد برای برانداختن اساس خلافت و ایجاد دولتی ایرانی کوشش داشت و با مازیار و بابک، دو ایرانی پای‌بند به آیین ایران‌ باستان و دشمن خلیفگان، دوستی داشت و با آنان همکاری می‌کرد ولی چون مردی جاه‌طلب بود برای این‌که بتواند به تنهایی به رویاها و آرزوهای طلایی خود جامه‌ی عمل بپوشاند پیشنهاد معتصم را پذیرفت.65می‌نویسند: «معتصم با او قرار گذاشته بود هر روز که به جنگ رود ده‌هزار درم به او بدهد و هر روز که به جنگ بیرون نرود پنج‌هزار درم او را باشد و هنگامی که می‌رفت هزارهزار درم به او بخشید». و این موضوع اهمیت خیزش بابک و نگرانی شدید دستگاه خلافت را از او آشکار می‌کند.66

(B31-13)

افشین مدت سه‌سال با نیروی بابک در حال جنگ بود، گاهی با او مدارا می‌کرد و گاهی سخت می‌گرفت. سرانجام بابک شکست خورده به کوه‌های ارمنستان متواری گردید. سهل فرزند سنباط‏، حکمران ارمنستان که از ماجرای ورود بابک به حدود ارمنستان آگاهی یافت به دیدار او رفت و وی را با لطف و احترام فراوان به سرای خویش دعوت کرد. آن‌گاه روزی با تبانی که از پیش با افشین کرده بود‏ بابک را تسلیم سپاهیان وی نمود.67 بابک که به خیانت سنباط آگاهی یافت به او گفت: «مرا به این جهودان ارزان فروختی. اگر مال و زر می‌خواستی بیش از آنچه اینان دادند‏، می‌دادم».67 معتصم از دستگیری بابک بسیار شاد شد و افشین را بنواخت.
بابک را در پنج فرسنگی سامرا بر فیلی خاکستری نشاندند و لباسی زیبا و کلاهی از پوست سمور بر او پوشیدند و زیر نگهبانی هزاران سوار و پیاده در سامرا نزد معتصم بردند. معتصم، نودنود جلاد را گفت تا دو دست و دو پای بابک را قطع کند. بابک در هنگام اجرای سیاست و قطع شدن اندامان بدن، صبر بسیار کرد و با خون خود چهره‌اش را سرخ نمود و به معتصم گفت: «من روی خویش از خون خود سرخ کردم تا چون خون از تنم بیرون شود نگویند که رویش از بیم زرد شد».69 سپس معتصم فرمان داد پیکر بابک را بر چوبی بلند در پایان آبادی سامرا بر دار کشیدند که جایگاه آن تا امروز معروف به چوب بابک (خشبه بابک) است.70 [...]

شورش مازیار – هنوز ماجرای بابک تمام نشده بود که مازیار، شاهزاده‌ی طبرستان، آیین خرمی پیش گرفت و با پیروان خویش که «سرخ‌علمان» خوانده می‌شدند سر به شورش برداشت.71
شورش مازیار برای ستم‌دیدگان ایرانی که جور و ستم فراوان از عاملان عرب‌ دیده بودند، روزنه‌ی امیدی بود. مازیار فرزند قارن از خاندان سوخرا پهلوان دربار فیروز، پادشاه ساسانی، یکی از هفت خاندان معروف دوره‌ی ساسانی بود که از سال 565 میلادی نیاکانش با رتبه‌ی اسپهبدی در طبرستان حکومت داشتند. چون پدرش قارن درگذشت حکومت طبرستان به عمویش رسید. مازیار به درگاه مأمون عباسی رفت و مورد نوازش و اکرام خلیفه قرار گرفت. مأمون نام او را محمد گذاشت و فرنام (کنیت) ‌ابوالحسن به او داد72 و بر نواحی طبرستان  و رویان و دماوند والی گردانید.73 خلیفه، نامه‌ای به عموی وی نوشت که طبرستان به وی تسلیم کند. مازیار در طبرستان با مخالفت عموی خود روبه‌رو شد و چون به دسیسه و توطئه‌ی او آگاهی یافت، به قتلش رسانید74 و تمام قلمرو نیاکان خویش را گرفت و خود را گیل گیلان و اسپهبد اسپهبدان و پتشخوار گرشاه نام نهاد، اما در رویه فرمان‌بردار خلیفه بود.

(B31-14)

چون طبرستان جزو قلمرو طاهریان که امیران خراسان بودند به‌شمار می‌آمد، مازیار می‌بایست خراج خود را به خاندان طاهر بپردازد.75 در دوران خلافت معتصم عباسی، به سبب اختلافی که با طاهریان یافت از فرستادن خراج طبرستان به نزد عبدالله فرزند طاهر خودداری کرد و یک چندان خراج، بی‌واسطه به درگاه خلیفه می‌فرستاد تا این‌که به تحریک افشین که او هم با طاهریان دشمنی داشت و در رویه طمع در امارت خراسان کرده بود، از فرستادن خراج خودداری کرد و در سال 224 هجری آشکارا بر خلیفه خروج نمود و آیین سرخ‌علمان در پیش‌گرفت و کشاورزان را وادار کرد که بر ارباب مسلمان خویش بشورند و اموال آنان را به غارت برند. به دستور معتصم عباسی، عبدالله فرزند طاهر، امیر خراسان عموی خویش، حسن فرزند حسین را با لشگری به براندازی او فرستاد. معتصم نیز از مرکز خلافت عده‌ای به برانداختن او گسیل داشت. مازیار پیش از جنگ و در رویه به خیانت کوهیار، برادر خویش به‌دست حسن اسیر شد، او را به سامره بردند و معتصم پس از محاکمه‌ای که از او کرد دستور قتلش را صادر کرد.

او در محاکمه آشکارا گفته بود که: «من و افشین و بابک هر سه از دیرباز عهد و پیمان کرده‌ایم که دولت از عرب بازستانیم و ملک و جهانداری به خاندان کسرویان نقل کنیم».76 جسدش را نزدیک جسد بابک بر دار زدند.77 ابومنصور بغدادی صاحب کتاب «الفرق بین‌الفرق» از فرقه‌ای به‌نام مازیاریه نام می‌برد که در رویه تا میانه‌ی قرن پنجم هجری باقی بودند.78

(B31-15)

قیام افشین – اشروسنه در فرارود، میان سیحون و سمرقند واقع بود و شهر بزرگش را «بلسان» می‌گفتند و از جمله شهرهایش بنجیکت بود. فرمان‌روا‌یان آن ولایت که افشین، لقب همگانی آنها بود در شهر بنجیکت مقر داشتند. آیین آنان به ظاهر سمنی یا مانوی بود و سمنی‌ها پیرو آیین بودا بودند.79 مانند عرب‌های دوره‌ی جاهلی صورت‌هایی را که می‌ساختند، می‌پرستیدند و بتان را قبله‌ی خود قرار می‌دادند و باور داشتند که پرستش بتان موجب نزدیکی به خداست.80 بعض نشان‌ها گواه است که شاهزادگان اشروسنه، مانند برمکیان بلخ، آیین بودا داشته‌اند و بتانی که در خانه‌ی افشین یافتند تا اندازه‌ای این مطلب را تأیید می‌کند.

سرزمین اشروسنه تا پایان حکومت بنی‌امیه از دستبرد عربان مصون ‌ماند. در روزگار مروان فرزند محمد، آخرین خلیفه‌ی اموی، نصر فرزند سیار، والی خراسان به آنجا لشگر کشید لیکن کاری از پیش نبرد.81 در سال 207 هجری، احمد فرزند ابی‌خالد احول به فرمان مأمون عباسی به آنجا لشگر کشید و شهر را در محاصره گرفت و آنجا را متصرف شد و کاووس‌ فرزند سارخره، و پسرش خیدر را دستگیر و روانه‌ی بغداد کرد. مأمون آنها را به‌عنوان گروگان نگاه دشت تا آن‌که کاووس بمرد و خیدر وارث مقام و لقب پدر گردید و به «افشین» موسوم شد. افشین کوشید از این پس در دستگاه خلافت قدرتی به‌هم رساند و حکومت خراسان و فرارود به او سپرده شود. برای رسیدن به مقصود، مانند سرداران اسلام در رکاب خلیفه مشغول جنگ شد و چندی در مصر برای مأمون به نبرد پرداخت 82 و به مقام سپه‌سالاری رسید 83 و چنان‌که گفتیم توانست به جنبش بابک خرم‌دین پایان دهد و او را دست‌بسته تسلیم دشمن کند و همین امر موجب ننگی برای او شد‏، چنان‌که تاریخ وی را مردی جاه‌طلب و حریص و ابن‌الوقت می‌شناسد و سیاست ماکیاولی او را تقبیح می‌کند.

 افشین با این‌که در دستگاه معتصم قدرت فراوان داشت، در باطن با عرب دشمن بود و این جنس را قویا دشمن می‌داشت. در حقیقت تنفر افشین از عرب کاملا مربوط به جنبش شعوبیه و تعصب عجم بر ضد عرب بود.84 افشین همیشه می‌گفت اگر بر عرب دست یابم سر بزرگان آنها را خرد خواهم کرد.85 قاسم فرزند عیسا عجلی معروف به ابودلف از قبیله‌ی نزار و از بزرگان عرب به‌شمار می‌آمد. او یکی از سران سپاه معتصم و به ریاست طایفه‌ی خود که «عجل» باشد، منصوب بود. هم‌چنین ریاست قبیله‌ی ربیعه را برعهده داشت و به قول مسعودی، مردی شجاع و کریم بود.86
(B31-16)

نوخی در کتاب «‌الفرج بعد الشدت» می‌نویسد: «افشین، ابودلف را گرفت و با زنجیر و غل آهنین بست و بر نطع‌اش (فرش چرمی ویژه‌ی گردن زدن) نشانید و با نهایت خشم به او خطاب می‌کرد و سرزنش و ملامتش می‌نمود و نزدیک بود پنجه به خونش ببرد. احمد فرزند ابی‌دواد که عرب و شغل قضا در زمان مأمون و معتصم داشت بر آن حادثه آگاهی یافت و نزد افشین شتافت و ازهر دری سخن گفت، سرانجام شفاعت از بودلف کرد. افشین درخواست او را نپذیرفت و در تصمیم خود در قتل ابودلف راسخ بود. فرزند ابی‌دواد که وضع را چنین دید، تدبیری اندیشید و از قول خلیفه ادعا کرد که من نماینده‌ی امیرالمؤمنین هستم، مرا نزد تو فرستاد و پیام داد که مبادا درباره‌ی ابودلف اقدامی کنی و اگر او را بکشی تو را به قصاص خواهم کشت، سپس احمد نزد معتصم رفت و او را از جریان کار آگاه کرد. معتصم آن دروغ را پسندید و به خود گرفت و اگر تدبیر و حیله‌ی فرزند ابی‌دواد نبود ابودلف به‌دست افشین کشته می‌شد».87

افشین برای کشتن معتصم توطئه‌ای تهیه دیده بود که عمل نشد و رازش آشکار گردید. چگونگی آگاهی معتصم از کنکاش و توطئه‌ی قتل خودش به این قرار بود: هنگامی که مازیار به اسارت عبدالله فرزند طاهر درآمد، عبدالله به او مهربانی بسیار کرد و برای این‌که از اسرار و روابط میان مازیار و افشین آگاهی پیدا کند به او به حد افراط شراب نوشانید تا آن‌گاه که مازیار در اوج مستی گفت: «دو روز پیش از آن‌که گرفتار شوم افشین به من پیام فرستاد که وسیله‌ی نابودی خلیفه و پسران او را آماده کرده و در ساعت فلان، روز فلان، آنها را به دیار نیستی روانه خواهد کرد».88 عبدالله جریان را بی‌درنگ به آگاهی خلیفه رسانید. افشین به دستور معتصم به زنجیر کشیده شد و خلیفه مقرر داشت تا او و مازیار را محاکمه کنند. ابواسحاق طاهری و محمد زیات فرزند عبدالملک و احمد فرزند ابی‌دواد را هم به عنوان دادوران دادگاه تعیین کرد. موردهای اتهام افشین به این قرار بود:

(B31-17)

1- دو کس که در اشروسنه زندگانی می‌کردند خانه‌ای در آن‌جا پیدا کردند که در آن بتانی برای پرستش وجود داشت. این دو، بتان را شکستند و خانه را مسجد کردند، یکی امام مسجد شد و دیگری امر اذان را برعهده گرفت، افشین چون از موضوع آگاهی یافت هریک از آن دو را هزار تازیانه زد به حدی که گوشت تن آنها فروریخت. افشین در برابر این اتهام گفت: که میان من و پادشاهان سغد، عهد و پیمان بود که مردم را در کیش خود آزاد گذاریم و امام مسجد و مؤذن چون تعدی کرده بودند و اصل آزادی مذهب را رعایت نکرده بودند، آنها را مجازات کردم.
2- متهم بود که در خانه‌اش کتابی مزین و مرصع بنام زراو (زروان؟) یافته‌اند که در آن عبارت‌های کفر درج شده است. افشین گفت: کتابی دارم که دربرگیرنده‌ی آداب ایرانی و پند و حکم پارسی است و من از ادب و حکمت آن استفاده می‌کنم و به کفر آن توجهی ندارم. آن کتاب مانند «کلیله و دمنه» و کتاب مزدک است که مانند آنها در منزل دادوران و روحانیان وجود دارد و کسی به آنها اعتراض نمی‌کند.
3- متهم بود که گوشت حیوان ذبح‌شده را نمی‌خورد بلکه حیوان را خفه می‌کند و از گوشت آن استفاده می‌برد و نیز هر چهارشنبه گوسفند سیاهی را با شمشیر دو نیم می‌کند و در حالی که از میان آن دو نیم می‌گذرد از گوشت گوسفند تناول می‌کند. افشین گفت: در خانه‌ی من پنجره‌ای نیست که همسایه بتواند از آن، داخل خانه را ببیند و بر احوال من آگاهی پیدا کند، بر این پایه هرکس چنین شهادتی بدهد از نظر همه، حتا دشمنان من بی‌اعتبار است.
4- متهم بود که اهالی اشروسنه در نامه‌ای که به وی می‌نوشته‌اند او را نیز مانند پدر و نیاکانش «خدای خدایان» می‌خوانده‌اند. وی در پاسخ اظهار داشت: مردم اشروسنه به پدر و جدم همین عنوان را می‌نوشتند و خطاب می‌کردند و پیش از این‌که مسلمان شوم به من نیز همین عنوان را می‌نوشتند و من نخواستم آن را لغو کنم تا مبادا در نظر آنها ضعیف جلوه‌گر شوم و آنها نسبت به من طغیان کنند.

(B31-18)

5- متهم بود که برادرش به کوهیار (برادر مازیار) نوشته بود که «جز من و تو و بابک کسی نیست که کیش سپید را (مقصود دین زردشت است) یاری کند اما بابک به واسطه‌ی حماقت، خود را به کشتن داد‏، تو اگر مخالفت کنی عرب غیر از من کسی را ندارد که تاب ستیز تو را داشته باشد زیرا من سردار سواران دلیر و نیرومند هستم. اگر مرا به جنگ تو روانه کنند جز سه گروه که عرب‌ها و مغربی‌ها و ترک‌ها باشند کسی نمی‌ماند که با ما نبرد کند. اما عرب مانند سگ است لقمه‌ای جلو او بینداز و سرش را با گرز خرد کن.89 مغربی‌ها تاب مقاومت و پایداری ندارند و در اندک زمانی پراکنده می‌شوند، اما ترک‌ها ساعتی به نبرد می‌پردازند و وقتی که تیرهای آنها تمام می‌شود آنها را زیر سم ستوران خواهیم گرفت و کیش ما به حال خود برخواهد گشت و آیین ایران دوباره رونق خواهد یافت. خلاصه این‌که افشین درصدد است دین اسلام را محو و سراسر کشورهای اسلامی را مسخر کند و کیش و آیین و زبان ایرانیان را برقرار سازد». افشین این نامه را انکار کرد و گفت بر فرض درستی، یکم این‌که اقدام برادر من به من مربوط نیست، دوم این‌که ممکن است او برای فریب و اغفال کوهیار نامه نوشته باشد تا به این وسیله او را دستگیر کند.
6- متهم بود به این‌که ختنه نکرده بود، چنان‌که شاهدی از قول وی نقل کرد که وقتی گفته بوده است: «من برای این تازیان هرچه را از آن نفرت داشتم کردم تا آن‌جا که روغن دنبه خوردم و بر شتر سوار شدم و نعلین نیز بر پای کردم جز آن‌که تاکنون مویی از تنم کم نشده است یعنی نه موی به آهک سترده‌ام و نه ختنه شده‌ام».90 افشین گفت: از این ترسیدم که بریده شدن قطعه‌ای از من، موجب هلاکم شود وانگهی ختنه نکردن را مخالف اسلام نمی‌دانم.

غیر از این اتهام‌ها، از دعوی مازیار که او را با افشین روبه‌رو کردند معلوم شد که افشین وی را به سرکشی و شورش‌گری دعوت و تشویق کرده است. با این‌که افشین این دعوی را نیز رد کرد و کار خویش را حیله‌ای دانست که برای به‌دست آوردن مازیار به‌کار برده است، لیکن در آن داوری گنه‌کار شناخته شد. او را به زندان بردند و در آن‌جا از گرسنگی و به قولی از زهر مرد. پیکر او را بیرون آوردند و در باب‌العامه بر دار کردند،‌ سپس بسوزانیدند. 91
 [...]

تبریزی می‌نویسد: «افشین از رجال و بزرگان ایران بود که خدمات زیادی به معتصم کرد. او کافر و منافق نبود، حاسدان و سخن‌چینان میان خلیفه و او را برهم زدند و آن‌قدر کوشیدند تا معتصم او را گرفت و به دار زد، سپس پیکرش را به آتش کشید... در این ماجرا احمدبن ابی دواد دخالت داشته است».93 [...]

 

منابع:

1- تاریخ ایران، اکرم بهرامی، ص 220، چاپ 1350.
2- تجارب‌السلف هندوشاه صاحبی نخجوانی، به اهتمام مرحوم عباس اقبال آشتیانی، ص 98، چاپ طهوری
3- همان، ص 117
4- تاریخ ایران، دکتر عبدالحسین زرین‌کوب، ص 142، چاپ سوم
5- تاریخ ایران، اکرم بهرامی، ص 223
6- الفرق بین‌ الفرق، بغدادی، ص 215
7- الفهرست، ص 483
8- دو قرن سکوت، دکتر عبدالحسین زرین‌کوب، ص 142، چاپ سوم
9- تاریخ ادبیات براون، ترجمه علی پاشا صالح، ص 461 و آثارالباقیه بیرونی، ص 210
10- تاریخ ایران، اکرم بهرامی، ص 226، نقل از افغانستان بعد از اسلام، تألیف عبدالحی حبیبی
11- همان، ص 227
12- فرق‌الشیعه نوبختی، ص 46 و تاریخ اسلام، دکتر فیاض، ص 214    
13- تبصرت‌العوام، ص 178، منسوب به سیدمرتضی داعی ‌الرازی الحسینی
14- تجارب‌السلف، ص 105
15- همان، ص 106
16- دو قرن سکوت، ص 151
17- تاریخ ایران، اکرم بهرامی، ص 232. درباره‌ی عقاید و آرای راوندیان به کتاب‌های تبصره‌العوام و «ملل و نحل» ابوالفتح محمدبن عبدالکریم شهرستانی و فرق‌الشیعه‌ی نوبختی و «الفصل فی‌الملل والاهواء و النحل» ابن حزم اندلسی و «مفاتیح العلوم» خوارزمی بنگرید.
18- تاریخ ایران، اکرم بهرامی، ص 233
19- افغانستان بعد از اسلام، ص 313
 20-
Van Vloten، Recherches sur la domination Arabe، p.69
21- تاریخ ایران، اکرم بهرامی، ص 234
22- دو قرن سکوت، ص 152
23- الفخری ابن طقطقی، ص 153
24- سیاست‌نامه، ص 156
25- دو قرن سکوت، ص 157
26- ایران بعد اسلام، دکتر عبدالحسین زرین‌کوب، ص 479
27- طبری، ج 6 ،ص 168 و تاریخ طبرستان ابن اسفندیار، ج 1، ص 174
28- ایران بعد از اسلام، ص 480
29- ایران بعد از اسلام، ص 478
30- الفهرست، ص 478، چاپ مصر
31- افغانستان بعد از اسلام، پوهاند عبدالحی حبیبی، ص 304
32- دو قرن سکوت، ص 150
33- همان، ص 159
34- تاریخ ایران، دکتر زرین‌کوب، ص 540
35-
Van Vloten، Recherches P.68
36- تاریخ ایران، دکتر زرین‌کوب، ص 540
37- دو قرن سکوت، ص 164
38- ابن اثیر، حوادث سنه 150
39- تاریخ ایران، دکتر زرین‌کوب، ص 541
40- بیان الادیان، ص 481، ابوالمعالی حسینی‌العلوی
41- تاریخ بخارای نرشخی، ص 64، چاپ پاریس
42- تجارب‌السلف، ص 122-121
43- تاریخ ایران، اکرم بهرامی، ص 236، نقل از تاریخ آسیای مرکزی، بارتولد، ص 39
44- دو قرن سکوت، ص 180، نقل از آثار البلاد قزوینی
45- افغانستان بعد از اسلام، عبدالحی حبیبی، ص 326
46- ماه نخشب، سعید نفیسی ص 19، چاپ سوم
47- تاریخ ایران، اکرم بهرامی، ص 239
48- تاریخ بخارا، ص 88
49- دو قرن سکوت، ص 232
50- سیاست‌نامه، ص 173، چاپ خلخالی
51- دو قرن سکوت، ص 234
52- البدء و التاریخ، ج 4، ص 31- 30
53- دو قرن سکوت، ص 235
54- سیاست‌نامه، ص 173
55- بابک خرم‌دین، سعید نفیسی، ص 37، چاپ 1348
56- همان، ص 22
57- اخبار الطوال، ص 338
58- دو قرن سکوت، ص 237
59- الفهرست، ص 480
60- بابک خرم‌دین، ص 43
61- تاریخ ایران، دکتر زرین‌کوب، ص 545
62- بابک خرم‌دین، ص 32، نقل از طبری
63- الفرق‌بین‌الفرق، ابومنصور بغدادی، ص 203
64- التنبیه و الاشراف، ص 305
65- دو قرن سکوت، ص 240 و تاریخ ایران، اکرم بهرامی، ص 245
66- البدء و التاریخ مقدسی، ج 6 ص 117
67- مروج‌الذهب مسعودی، ج 2، ص 351
68- تاریخ طبری، ج 10، ص 33
69- سیاست‌نامه، ص 176
70- بابک خرم‌دین، ص 81. در بعضی از متن‌ها «کنیسه»ی بابک آمده، بنگرید به تاریخ ایران، اکرم بهرامی، ص 246
71- تاریخ ایران، دکتر زرین‌کوب، ص 546
72- زندگی مازیار، به قلم مجتبا مینوی، ص 30
73- فتوح‌البلدان، بلاذری، ص 334
74- تاریخ ابن واضح یعقوبی، ج 3، ص 202
75- دو قرن سکوت، ص 268
76- تاریخ طبرستان ابن اسفندیار، ج 1، ص 222
77- تاریخ ایران، دکتر زرین‌کوب، ص 547
78- تاریخ مذاهب اسلام، ترجمه‌ی دکتر جواد مشکور، ص 192
79- التنبیه والاشراف، 138
80- مروج‌الذهب، ج 1، ص 82
81- فتوح‌البلدان، ص 418
82- تاریخ یعقوبی، ج 3، ص 192
83- و کان قائد جیوش المعتصم، ضحی‌الاسلام، ج 1، ص 46
84- مجله‌ی مهر، سال سوم، ص 160
85- ادا ظفرت بالعرب شدخت رؤوس عظمائهم بالدبوس البیانو التبیین، جاحظ، ج 3، ص 33
86- مروج‌الذهب، ج 2، ص 277
87- الفرج بعدالشدت، ج 2، ص 28
88- تاریخ ترورهای سیاسی‏، سرتیپ یکرنگیان، ص 103- 104
89- والعربی بمنزله‌الکلب اطرح له له کسره ثم اضرب راسه بالدبوس، ضحی الاسلام، 1 ص 150
90- تاریخ ایران، دکتر زرین‌کوب، ص 548
91- درباره دادگاهی افشین بنگرید به تاریخ طبری، ج 10، ص 364 و الکامل ابن اثیر، ج 2، ص 190 و تاریخ ابن‌خلدون