[B65] کورش بزرگ (علیرضا افشاری)

 آدرس این مقاله  در فراز  :       Afraz.blogsky.com/0000/00/00/post-65

منبع  :   فصل‌نامه فروزش شماره یکم (زمستان 1387)

توضیح :  10  قطعه

 

(B65-1)

1

در آن‌جا رخ داد، در همان سرزمین خسته از جنگ و ستم، در جایی که بعدها دلِ ایران‌شهر شد و کوتاه‌زمانی است که خود کشوری شده، و باز هم‌چون پیش از آن هنگامه‌ی تعیین‌کننده، درگیر جنگ و ستم است؛ بر روی هِرَمی در جنوب که امروز زیر بیش از دو هزار سال خاک و سنگ پنهان است. اما 2500 سال پیش، این معبدِ هرمی‌شکل که نماد غرب شهر باشکوه بابل بود، تبدیل به پهنه‌ی یکی از مهم‌ترین روی‌دادهای تاریخ بشری گشت، روی‌دادی که انسانِ سرگشته را باری دیگر به سوی وجدان‌اش رهنمون شد.

در زمانِِ صفر، 29 اکتبر سال 539 پیش از میلاد، در آن شهر تا جایی که چشم کار می‌کرد پوشیده از انبوه مردمی بود که هراسیده و دل‌نگران چشم به‌راه مردی ایستاده بودند که کشورشان را فتح نموده بود؛ آنان آمده بودند تا ببینند گشاینده‌ی کشورشان چه سرنوشتی برای‌شان رقم خواهد زد.
معمولا فرمان‌روای شکست‌خورده متحمل مرگی آهسته و دردناک می‌شد؛ به زنان تجاوز می‌شد؛ و آن به‌ظاهر نیک‌بختانی که از دم تیغ می‌جستند به سرنوشتی دردناک‌تر یعنی بردگیِ همیشه‌گی بُرده می‌شدند؛ و شهر نیز به کام آتش سپرده می‌شد. این، رسمِ فاتحان بود...
هنوز دیرزمانی از فرمان‌روایی آشوریان نگذشته و کتیبه‌های آنان در دسترس بود. آشور نصیرپال می‌گوید: «به فرمان آشور و ایشار، خدایان بزرگ و حامیان من... شش‌صد نفر از لشگر دشمن را بدون ملاحظه سر بریدم و سه هزار نفر از اسیران را زنده‌زنده در آتش سوزاندم... حاکم شهر را به دست خودم زنده پوست کندم و پوستش را به دیوار شهر آویختم... بسیاری را در آتش کباب کردم و دست و گوش و بینی زیادی را بریدم، هزاران چشم از کاسه و هزاران زبان از دهان بیرون کشیدم و سرهای بریده را از درختان شهر آویختم...».

سناخریب، دیگر شاه آشور در کتیبه‌اش درباره‌ی همین شهر بابل نوشته بود: «...وقتی که شهر بابل را تصرف کردم، تمام مردم شهر را به اسارت بردم. خانه‌هایشان را چنان ویران کردم که به صورت تلی از خاک درآمد. همه‌ی شهر را چنان آتش زدم که روزهای بسیار دود آن به آسمان می‌رفت، نهر فرات را به روی شهر جاری کردم تا آب، ویرانه‌ها را با خود ببرد...».
و آشور بانی‌پال، مشهورترین پادشاه آشور، پس از تصرف شهر شوش، پایتخت ایلامیان چنین گفته بود: «من شوش، شهر بزرگ مقدس... را به خواست آشور و ایشار فتح کردم... من زیگورات شوش را که از آجرهایی با سنگ لاجورد لعاب شده بود، شکستم... معبدهای ایلام را با خاک، یک‌سان کردم و خدایان و الاهه‌هایش را به باد یغما دادم. سپاهیان من وارد بیشه‌های مقدس‌اش شدند که هیچ بیگانه‌ای از کنارش نگذشته بود، آن را دیدند و به آتش کشیدند. من در فاصله یک ماه و بیست و پنج روز راه، سرزمین شوش را تبدیل به یک ویرانه و صحرای لم‌یزرع کردم... ندای انسانی و... فریادهای شادی... به دست من از آنجا رخت بربست، خاک آنجا را به توبره کشیدم و به ماران و عقرب‌ها اجازه دادم آنحا را اشغال کنند...». 
و چندی پیش از نَبونِئید، شاه شکست‌خورده‌ی بابل، نبوکدنصر، شاه آن دیار در اورشلیم، سرزمین یهودیان چنین عمل کرده بود: «فرمان دادم که صد هزار چشم درآورند و صد هزار ساق پا را بشکنند. هزاران دختر و پسر جوان را در آتش سوزاندم و خانه‌ها را چنان ویران کردم که دیگر بانگ زنده‌ای از آن‌جا برنخیزد...».
و چنین بود رسم روزگار.
(B65-2)

اما می‌گفتند او یک فاتح معمولی نیست. با آن‌که آوازه‌ی گذشت و مدارای این فاتح در سراسر گیتی زبان‌زد شده بود اما آن‌روز، در نبودِ اخبار دقیق، کسی نمی‌دانست چه در پیش دارد.
هنگامی که از ارابه‌اش پیاده شد و از پله‌ها بالا رفت ابراز احساسات انبوه مردم، فضا را آکنده کرد، شاید احساس‌هایی نه از شوق دیدار بلکه فریادی که درخواست بخشش داشت. او اینک در منتهای قدرت بود و هیچ نیرویی را در برابرش نمی‌دید. مردمانِ مغلوب، هرچند انتظاری جز نظیر آن‌چه آشور بانی‌پال بر سر ایلام آورد نمی‌توانستند داشته باشند، امیدوار بودند چرا که این مرد از سرزمین کیخسرو و کاوه‌ی ستم‌ستیز آمده بود؛ از دیار زرتشت، او که نخستین بازگرداندن انسان به راه راست را رقم زده بود؛ و می‌گفتند او وارث دادگریِ دیااکوست...
همین‌که لب به سخن گشود جمعیت خاموش شد، آیا این‌بار نیز هم‌چون گذشته، این پیروزمند، امیدِ رعایای تازه را برآورده می‌سازد؟
شروع کرد با سخنی که تا آن‌زمان هرگز جایی نشنیده شده بود؛ او که از دیار ایرانیان یکتاپرست آمده بود ستایش کرد مردوک، خدای بابلیان را. بُهت همه را فرا گرفت. مگر می‌شود او خدای ما را بشناسد و حتا فراتر از آن، به خدای بزرگ ما - که حتا نبونئید ستمگر هم او را فراموش کرده بود - احترام گذارد؟
هنگامی که شاهِ پیروز از بی‌آزاری سربازانش سخن گفت و این که مردمان دیار گشوده‌شده در ستایش خدای خود آزادند و در هر کجا که بخواهند می‌توانند در امنیت زندگی کنند، تردیدها به یک‌سو شد. او در کمال شگفتیِ حاضران، فرمان داد تا درهای زندان‌ها را به روی صدها هزار برده بگشایند، بردگانی که در آن‌ها مردمانی از همه‌ی تیره‌ها دیده می‌شد و شاه بابل – در پی سنتی درازمان – آنان را بی‌رحمانه به زنجیرِ بردگی گرفتار کرده بود. در آن میان بیش از صدهزار یهودی نیز قرار داشتند که نزدیک به 70 سال در بابل اسیر بودند و روز و شب از یَهُوه می‌خواستند تا مسیحِ نجات‌دهنده‌ی موعودش را بفرستد. شاه دادگر به آن‌ها اجازه داد هزاران آوند زرین و سیمین‌شان را که پادشاه بابل از ایشان غنیمت گرفته بود، بازپس گیرند و در سرزمین خود نیایش‌گاهی بزرگ برپای دارند. هزینه‌های لازم به آنان و به همه‌ی بردگان پرداخت شد تا زندگی تازه را با ایمان و اقتدار از سر گیرند و آسوده باشند...

(B65-3)

چون در بخش‌هایی از کتاب مقدس به یاری‌های این شاه بزرگ به باورمندانِ دینِ موسا اشاره شده، تنها این مهرورزی است که شهره‌ی باخترزمین گردیده، ولی با ژرف‌نگری به رفتار شاگردان سیاسی این راهبر بزرگ به‌خوبی می‌توان دریافت که منش آن شاه با مردمان دیگر نیز بر همین منوال بوده است
در این باره در باب‌های گوناگون اسفار عزرا و اشعیا در کتاب تورات آمده است: «خداوند روح کورش، پادشاه پارس را برانگیخت تا در تمامی ممالک خود فرمانی صادر کند و بنویسد، کورش، پادشاه پارس چنین می‌فرماید که یهوه، خدای آسمان مرا امر فرموده تا خانه‌ای برای او در اورشلیم که در یهود است بنا نمایم. پس کیست از شما، از تمامی قوم او، که خدایش با وی باشد و به اورشلیم که در یهود است برود و خانه یهوه را که خدای حقیقی است در اورشلیم بنا نماید؟... پس همگی برخاسته و روان شدند تا خانه‌ی خداوند را که در اورشلیم است بنا نمایند. و کورش پادشاه، ظروف خانه خداوند را که نبوکد نصر آن‌ها را از اورشلیم آورده و در خانه‌ی خدایان خود گذاشته بود، بیرون آورد و به رییس یهودیان سپرد».
اما شمار بسیاری از یهودیان که مسیحِ خویش یافته بودند در بابل که دیگر خویشاوند ساتراپ‌های ایرانی شده بود، ماندند یا راهی دیگرسرزمین‌های ایرانی شدند تا در همان آغاز شکل‌گیری هویت ایرانی در کنار دیگر باشندگان این سرزمین و هم‌میهنان همیشگی خود باشند، و هم‌چون آنان خود را وارث شکوه و بزرگی ایران بدانند.

(B65-4)

 2

زمانی که بزرگان هفت‌ خانواده‌ی «مادی» به خاطر یورش‌های وحشیانه‌ی «آشوریان» به پیشنهاد حکیمانه‌ی «دیااکو» گوش فرا داده و دست یاری به‌یکدیگر دادند - اگر شاهنشاهی‌های پیشدادی و کیانی را شاهنشاهی‌های کهن ایرانی بنامیم - خشت نخست بنای شاهنشاهی نوین ایران گذاشته شد. ایرانیان کشاورز و دام‌پرورِ صلح‌دوست که در برابر فشارهای روزگار، تن به رزم‌آوری داده بودند پس از کشته شدن «فریبرز» (فرورتیش)، پادشاه و سپاه‌سالار ایرانی در برابر آشوریان، به‌پشتوانه‌ی زیرکی و شجاعت «هوخشتره» (کیاکسار) که با «بابلیان» هم‌آوا شده بود، امپراتوری خونخوار آشور را از صحنه‌ی هستی بیرون کردند، و جهان متمدن نفسی به آسودگی کشید.
اکنون، پادشاهی، به «آستیاگ» (ایشتوویگو) خوش‌گذران رسیده و شاهنشاهی تازه‌بنیادی که باید در یاری‌رسانی به «سپنتا‌مینو» (اندیشه‌ی نیک) در جنگ با «انگره‌مینو» (اندیشه‌ی بد) بکوشد، می‌رود تا علت وجودی خود را از دست داده و با نارضایتی بزرگان و سرداران، از هم بپاشد. نه تنها شاهنشاهی ماد بلکه تمدن شرق که 2500 سال از عمر آن می‌گذرد، نیاز به خونی تازه دارد. در کنار مادها، سه رأس دیگر حاکمان جهان - لیدی، بابل و مصر - در کمین هستند، ضعفی از دیگری سرزند تا آن را بدرانند. این سنت و عرف این دوران است.
زمان، 558 پیش از میلاد است. کورش 41 ساله، پسر کمبوجیه (شاه - استاندار پارس) و ماندانا (شاهدخت مادی، دختر آستیاگ پادشاه) به‌تازگی به‌جای پدر، بر تخت شاهی انشان نشسته است. انشان، پایتخت ایلامیان بود که پس از حمله‌های ویرانگرایانه‌ی آشوریان، از نفس افتاده، پذیرای پارسیان، عموزادگان مادی‌ها شده بود. او، با این نسب که پدرانش سه نسل شاه بوده‌اند و هم‌چنین اخلاق خوبی که دارد (مهربان، دوست‌دار یاران و غم‌خوار مردمان)، میان هر دو قوم دارای محبوبیت است.
(B65-5)

کورش که تیزهوشی و زیرکی ویژه‌ای نسبت به طبیعت انسان و درکی عمیق از نیروهای سیاسی جهانی روزگار دارد، به این نتیجه می‌رسد که بسیاری از اشراف ماد که زیر فرمان آستیاگ‌اند از پادشاه راضی نیستند. آستیاگ که در فرمان‌روایی، دلاوری و شایستگی هوخشتره را نداشت، بیش‌تر اوقات خود را به تفریح در دربار شکوه‌مند جدید ماد در «اکباتان» (همدان) می‌گذرانید. کورش هم‌چنین دریافت که قوم‌های تابعه‌ی شاهنشاهی ماد، که بیشتر آن‌ها مجبور بودند سربازان سپاه ماد را تأمین کنند، از این وضع بسیار ناخشنودند و در صورت حمله به آستیاگ از او پشتیبانی نخواهند کرد و وای اگر دشمنان ایران از این وضعیت آگاه شوند.
کورش برای اجرای طرح اصلاحات خود، قبیله‌های پارسی را که پراکنده بودند گرد آورد و هسته‌ای مرکزی از جنگ‌جویان پارسی تشکیل داد و آنان را منظم و آزموده کرد، سپس در برابر خودکامه‌گی، تن‌آسایی و تباه‌کاری‌های پدربزرگ‌اش سر به شورش برداشت. مادها به فرماندهی سپاه‌سالار خود، «هارپاگ» به وی پیوستند و در دگرگونی آرامی به سال 550 پ.م. پادشاهی «ماد‌ و پارس» از خاندان مادی به خاندان پارسی منتقل شد. کورش با به نمایش گذاردن تساهل، مدارا و خردمندی یک فرمان‌روای بزرگ، مادها را گرامی داشت: به بسیاری از نجیب‌زادگان آن‌ها مقام‌های بلندی در دربار و سپاه خویش واگذار کرد و سرزمین ماد را نخستین ایالت یا ساتراپی شاهنشاهی ایران قرار داد و آن را «مادا» نامید و اکباتان را هم سالم و دست نخورده، پس از «پاسارگاد» در تپه‌های پارس، به عنوان پایتخت دوم خویش برگزید. آستیاگ نیز این اجازه را یافت تا برای باقی عمر، هم‌چنان در دربار اقامت داشته باشد.
به‌این ترتیب بیش‌تر سرزمین آشور، ارمنستان کوهستانی، سوریه در ساحل دریای مدیترانه و بخش‌های زیادی از فلات ایران به زیر یک پرچم قرار گرفت. کورش، رویای یگانه‌گی، آرامش و پیش‌رفت را در سر می‌پرورانید اما متوجه بود که برای تحقق این هدف به دو چیز نیاز دارد: یکی نیرومند‌ترین و قابل‌انعطاف‌ترین نظام سیاسی که تاکنون بشر به خود دیده بود، دیگری داشتن یک سپاه قدرت‌مند که جسارت تجاوز را از دشمنان دندان تیز‌کرده‌ی سلطه‌جو بگیرد؛ از این رو با پشت‌کار به گسترش و بهبود این دو سامانه پرداخت، ولی دیگر قدرت‌های بزرگ منطقه، این را به صلاح خویش نمی‌دانستند...
(B65-6)

با سقوط خاندان مادی، کروزوس، شاه جدید لیدی و پسر «آلیاتس» زمان را برای نابود کردن ایران مناسب تشخیص داد. وی با پیش‌بینی بروز هرج و مرج و ضعف در روند انتقال قدرت از پادشاه ماد به شاه پارس، و پس از مشورت با هاتف مشهور معبد شهر «دلفی» که مورد احترام و مشورت یونانیان بود، راهی جنگ با ایران شد. هاتف پیش‌گویی کرده بود که: اگر شاه لیدی از رود هالیس (قزل ایرماق) بگذرد و با ایرانیان بجنگد، امپراتوری بزرگی را نابود خواهد کرد. سال‌ها بعد، هرودوت، مورخ مشهور یونانی نوشت: «خداوند گفته بود که اگر او به ایرانیان حمله کند امپراتوری نیرومندی واژگون خواهد شد. فرد خردمند پس از دریافت این‌گونه پاسخ باید دوباره بپرسد منظور کدام امپراتوری است، خود من یا کورش؟ امّا او آن‌چه را شنیده بود به سود خود تعبیر کرد و دوباره به پرسش نپرداخت».
کروزوس با اطمینان به این پیش‌گویی از رود هالیس گذشت و به سپاه ایران حمله کرد امّا با نهایت تعجب دید نمی‌تواند سپاه نیرومند ایران را شکست دهد. سال‌ها پیش از این نیز سپاه‌های ایران و لیدی در همین منطقه، جنگ طولانی و سختی را با یکدیگر داشتند؛ جنگی شش ساله که به پیروزی هیچ یک ختم نشده و تنها با «صلح کسوف» به پایان رسیده بود. در یکی از روزهای جنگ خورشید گرفت و بر اثر تیرگی خورشید، سپاهیان دو طرف به وحشت افتادند و سرانجام با میانجی‌گری بخت‌النصر، پادشاه بابل، بین هوخشتره و آلیاتس صلح برقرار گشته بود.

لیدی‌ها که متوجه شدند نمی‌توانند سپاه کورش را شکست دهند به سارد، پایتخت خود که در هشتاد کیلومتری ساحل دریای اژه قرار داشت عقب نشستند به این امید که پس از گذشت زمستان، با نیرویی تجدیدشده و یاری گرفتن از دولت-شهرهای یونی (یونانی‌) به ویژه اسپارتی‌های جنگ‌جو، به جنگ کورش بازگردند ولی کورش، فرصت را از دست نداد و در یکی از راهبردهای (استراتژی‌های) جنگی بزرگ زمان، سپاه لیدی را تعقیب کرد و کروزوس را که اصلاً انتظار چنین حمله‌ای نداشت، غافلگیر کرد و سپس به پیشنهاد هارپاگ، به‌وسیله‌ی شترهایی که برای باربری و حمل وسایل و آذوقه به کار می‌رفتند و بر پایه‌ی این اصل که هیچ اسبی طاقت دیدن یا استشمام بوی شتر را ندارد، سواره‌نظام قدرتمند لیدی را پراکنده کرده و سپاه آنان را شکست داد. کروزوس قصد خودکشی داشت که به دست تنی چند از محافظان کورش از مرگ رست و با نیکی‌های وی، به جمع دوستان کورش پیوست و لیدی نیز به جمع ساتراپ‌های ایران.
سقوط لیدی به سال 546 پ.م. که به معنای چیره‌گی کورش بر دومین قدرت از چهار قدرت بزرگ منطقه بود، امواج تکان‌دهنده‌ای در سراسر دنیای متمدن آن روز به‌وجود آورد. پیروزی ایران، شهرهای یونانی ایونیه واقع در ساحل دریای اژه را که اکنون مستقیماً با ماشین بزرگ جنگی کورش رودررو شده بودند، به‌کلی مبهوت کرد. آن‌ها با نهایت نومیدی از اسپارت، دولت-شهری که بر شبه‌جزیره‌ی پلوپونز که یک سوم جنوب یونان را شامل می‌شد تسلط داشت، تقاضای کمک کردند. همه‌ی یونانیان از سپاه کوچک ولی مهیب اسپارت بیم داشتند و در عین حال آن را شکست‌ناپذیر می‌پنداشتند و به آن احترام می‌گذاشتند. با این حال اسپارتیان سپاه خود را نفرستادند ولی در عوض پیکی با پیامی جسورانه نزد کورش فرستادند و تهدید کردند که اگر به شهرهای یونانی حمله برد، با واکنش اسپارت روبه‌رو خواهد شد.
(B65-7)

برای پادشاه نیرومند ایران که بر یک سوم جهان شناخته‌شده‌ی آن روز حکومت می‌کرد، دولت-شهرهای یونانی چیزی بیش از دهکده‌هایی نبودند که در حاشیه‌ی تمدّن با پراکنده‌گی به ستیز با یکدیگر مشغول‌اند؛ مثلاً او می‌دانست که بزرگ‌ترین دولت‌های یونانی بیش از چند هزار سپاهی ندارند و تعداد افراد ارتش بیشتر آن‌ها به چند صد نفر هم نمی‌رسد. از این رو اتمام حجّت اسپارتیان برای او، هم خنده‌دار و هم توهین‌آمیز بود. او به پیام‌آور اسپارت گفت: «من هرگز از جماعتی که در وسط شهر خود میدان خاصی دارند تا در آن‌جا یکدیگر را با سوگند و چانه زدن فریب دهند باکی ندارم. اگر سر و کارم با چنین افرادی بیفتد آن‌گا‌ه فقط آسیب‌های وارده بر ایونی‌ها خاطر ایشان را پریشان نخواهد کرد بلکه گرفتاری خودشان نیز فراغتی برایشان باقی نخواهد گذاشت». مدتی بعد، دولت- شهرهای یونانی حاشیه‌ی دریای اژه مستعمره ایران شدند تا حریم و سپر امنیتی ایران باشند در مقابل وحشیان اروپایی.
کورش پس از بازگشت از لیدی به مدت شش سال در ایران خاوری به سر برد و مرزهای ایران را تا سیحون و جیحون در برابر بیابان‌گردان شرق آسیا و آسیای مرکزی امن ساخت و به‌همین خاطر دژها و شهرک‌هایی را برپا داشت که یکی از آن‌ها به نام «کورش‌کث» (شهر کورش) در پایین خم رودخانه‌ی سیر دریا (جیحون) و تقریباً در 25 کیلومتری جنوب خاوری خجند، هنوز به صورت دهکده‌ای به نام «کرکت» به جای مانده است.
در این دوران که آواز دادگری و مهربانی کورش در جهان پیچیده بود و مردم ساتراپ‌های مختلف ایران او را «پدر» می‌نامیدند، گروه‌هایی از بابلیان از نبونید، پادشاه بابل، شکایت به نزد کورش آوردند. نبونید به‌سبب بی‌اعتنایی به ‌روحانیان و کاهنان «مردوک» یا «بعل»، خدای بزرگ بابلیان، گسترش فساد و توجه به امور غیر سیاسی و دولتی محبوبیتی نداشت. او بر خلاف خدای بزرگ و سنتی بابل به تبلیغ و رواج پرستش «سین»، خدای ماه پرداخته و به علاوه در سرزمین او اسیران بسیاری از جمله 70000 یهودی تبعیدی در بدترین وضع می‌زیستند.
بابلیان از خدا می‌خواستند تا نجات‌دهنده‌ای بفرستد و آنان را رهایی بخشد. آنان این نجات‌دهنده‌ را در شخص کورش می‌دیدند و به ویژه یهودیان، کورش را مسیح موعود می‌دانستند و شبان خدایش می‌خواندند. آنان معتقد بودند که خداوند یار اوست و او را بر همه‌ی بدخواهان پیروزی می‌دهد و او هم بر یهودیان حرمت می‌نهد و آنان را روانه‌ی خانه و کاشانه‌شان می‌سازد. این آرزو برآورده شد. نبونید ارتش خود را بسیج کرد تا به رویارویی سپاه ایران بپردازد، اما او و سربازانش یارای مقابله با نیرو‌های رزمنده‌ی ایرانی را نداشتند. در اوایل اکتبر سال 539 پ.م. (اواسط مهر) سپاه کورش، شهر اوپیس واقع در ساحل رود دجله، در حدود دویست کیلومتری شمال بابل را تسخیر کرد و حدود یک هفته بعد، سردار کورش، گوبریاس، سپاه ایران را به حصارهای بسیار بلند و استوار پایتخت رسانید. شهر بابل را دیواری دفاعی به بلندی پانزده متر و به طول بیش از 18 کیلومتر در برگرفته بود.
باری دیگر نبوغ جنگی کورش راه‌گشا شد. به فرمان او، سپاهیان ایران رود فرات را با کندن آبراه‌هایی انحرافی، در عرض سه روز و از نقاطی که دیده‌بانان بابلی امکان جاسوسی‌اش را نداشتند و در شب سوم، با گشودن همه‌ی آن آبراه‌ها از بستر خویش برگرداندند و از محل ورود آن به شهر بابل، وارد آن شهر شدند و با کم‌ترین هزینه‌ی انسانی، امپراتوری بابل را سرنگون کردند.
(B65-8)

کورش در 29 اکتبر (7 یا 8 آبان)، مانند یک دوست وارد شهر شد و در آنجا مانند فرستاده و مسیح مردوک پذیرفته شد و بر طبق مراسم بابلی تاج‌گذاری کرد؛ هیچ‌کسی را آزاری نداد و حتا نبونید را هم بخشود و به کرمان فرستاد و تیولی به او داد تا به آسوده‌گی زندگی کند؛ عبادت‌گاه‌ها و جاهای ویران را آباد ساخت، اسیران را آزادی داد که به سرزمین پدران‌شان بازگردند، و همه‌جا به آبادانی کوشید.
سال‌ها بعد، زمانی که شاهنشاهی ایران، پررونق، آرام و غرور‌آفرین به پیش می‌رفت، کورش برای جلوگیری از تهدید سکاها، به مرز شمال شرقی رفت و چون تمام دوران زندگی پرافتخارش، دوشادوش سپاهیان خود به دفاع از این خاک اهورایی پرداخت. سال 530 پ.م. بود که در نبردی سهمگین در نزدیکی دریاچه‌ی خوارزم (آرال)، زخمی شد و درگذشت. پیکرش را به پاسارگاد آوردند تا در آرامگاهی ساده و زیبا که پیش از سفر آخر، خود طرح آن را داده بود، جای دهند که هم‌چنان به عنوان مزار یکی از بلند‌پروازترین و با استعداد‌ترین فرمانروایان روی زمین باقی مانده است. به گفته‌ی بوسانی «مدارا و تساهل دینی او، رفتار بزرگوارانه و مهربانانه‌ای که با دشمنان مغلوب خویش داشت... و مهارت و قابلیت فوق‌العاده‌ای او به عنوان یک فرمانده‌ی جنگی، توضیح‌دهنده‌ی‌ علت ستایشی است که همه‌ی جهان، حتا بابلیان و یونانیان، نسبت به کورش بزرگ داشته‌اند» (پارسی‌ها، ص18).
در واقع فردی یونانی نظیر گزنفون باور داشت که «این مرد شایسته‌ی همه‌گونه تحسین است» و می‌افزود که «کورش، زیباترین چهره، بخشنده‌ترین و بزرگوارترین قلب، آزمندترین فرد برای آموختن و بلندپروازترین پادشاه بود، چنان که می‌توانست انواع سختی‌ها و خطرات را تحمل کند (پرورش کورش، جلد1، ص11).
آری، فرمان‌روایانی نظیر کورش که ستایش فوق‌العاده‌ی دوست و دشمن را برمی‌انگیزند در تاریخ جهان بسیار کم‌یاب‌اند.

 (B65-9)

3

بیش از دو هزار سال بعد، در سال 1258 خورشیدی (1875 م.) به دنبال کاوش‌های گروهی انگلیسی در شهر باستانی بابل در میان‌دورود (بین‌النهرین)، استوانه‌ای از گل پخته به دست باستان‌شناسی کلدانی به نام «هرمزد رسام» پیدا شد که امروزه در موز‌ه‌ی بریتانیا نگهداری می‌شود. هر چند دو نسخه‌بدل آن، یکی در موزه‌ی ایران باستان – تهران – و دیگری در مرکز سازمان ملل متحد – نیویورک – نگه‌داری می‌شود.
بررسی‌های نخستین نشان می‌داد که گرداگرد این استوانه‌ی گلین را نوشته‌هایی به خط و زبان بابلی نو در بر گرفته است که گمان می‌رفت نوشته‌ای از فرمانروایان آشور و بابل باشد، اما بررسی‌های بیشتری که پس از گرته‌برداری و آوانویسی و ترجمه‌ی آن انجام شد، نشان داد که این نوشته در سال 539 پیش از میلاد به هنگام آزادسازی شهر بابل - یا به فرمان کورش بزرگ هخامنشی یا از سوی دین‌ورزان آن دیار - نویسانده شده است. از زمان نگارش این فرمان تا به امروز 2546 سال می‌گذرد.
ترجمه و انتشار متن این منشور پرده از نادانسته‌های بسیاری برداشت و به زودی به عنوان «نخستین منشور جهانی حقوق بشر» شهرتی عالم‌گیر یافت و نمایندگان و حقوق‌دانان کشورهای گوناگون جهان در سال 1348 خورشیدی با گردهم‌آیی در کنار آرامگاه کورش در پاسارگاد، از او به نام نخستین بنیادگذار حقوق بشر جهان یاد کردند و او را ستودند، حقوقی که انسان امروزه پس از دو هزار و پانصد سال در اندیشه‌ی ایجاد و فراهم‌سازی آن افتاده است و آرزوی گسترش آن را در سر می‌پروراند. در این اعلامیه، نطفه‌ی بسیاری از اصول اساسی میثاق جهانی حقوق بشر که مجمع عمومی سازمان ملل متحد در سال 1948 میلادی به اتفاق آرا تصویب نمود، به چشم می‌خورد
به قول آقای شاشی ترور، معاون دبیر کل سازمان ملل این نخستین اعلامیه‌ی حقوق بشر، همواره گوشزدی است به همه‌ی ملت‌ها که آزادی از بنیادی‌ترین حقوق انسان‌هاست. وی در گفت‌وگو با سیروس کار، مستندساز می‌افزاید: «ما بسیار سرافرازیم که فرمان کوروش را این‌جا در سازمان ملل داریم، در این مکان ما نگهدار کهن‌ترین بیانیه‌ی حقوق بشریم که توسط کوروش بزرگ در 539 پیش از میلاد مسیح اعلام گردید و برای ما بسیار با ارزش بود که آن را این‌جا داشته باشیم. این فرمان اکنون بین تالار شورای امنیت و شورای اقتصاد جای دارد و هر دم الهام‌بخش دیپلمات‌هایی است که با موضوعاتی چون مرگ و زندگی، جنگ و صلح و حقوق بشر سر و کار دارند. حقوق بشر ریشه در همه‌ی کشورهای جهان دارد ولی کوروش برخاست و نشان داد که در خاورمیانه، در ایران و در حقیقت پس از پیروزی در بابل، وی این فرمان را صادر کرد که نهال اولیه‌ی حقوق بشر است نهالی که توسط دیگر فرهنگ‌ها و تمدن‌ها نیز صرفا به‌دلیل انسانی بودن آب‌یاری شده بود».

(B65-10)

اما چرا باید این فاتح خاورزمین مورد توجه غرب قرار گیرد؟
زیرا کوروش تأثیر مستقیمی بر دموکراسی غرب گذارده است، در حقیقت قانون اساسی آمریکا را می‌توان سندی بسیار ایرانی تلقی کرد.
دو کتاب، خواندنش برای سازندگان اولیه‌ی ملت‌ها بایسته بود؛ کتاب شهریار (پرنس) ماکیاولی که مورج حکومت بر پایه‌ی ترس و نیرنگ بود و به عکس کوروش‌نامه‌ی (سایروس‌پدیا) گِزِنِفون که مروج حکومت بر پایه‌ی مهر و داد است که حکومت کوروش، خود نمونه‌ی آن بود. معروف است ماکیاولی گفته که بهتر است مردم از فرمان‌روا در بیم باشند تا به او مهر ورزند در حالی کوروش‌نامه‌ی گزنفون می‌گوید بهتر است به او مهر ورزند تا از او بترسند.
خواندن کتاب گزنفون مسلما برای بنیان‌گذاران آن‌زمان بایسته بود. گزنفون البته بر خلاف گفته‌های رایج، دانستان‌سرایی نکرده بلکه کتابی آموزشی بر پایه‌ی شیوه‌ی آموزش و پرورش ایرانیان نوشته که بر حول شخصیت تاریخی مورد علاقه‌ی خودش و نماد آن فرهنگ، یعنی کوروش‌ می‌گذرد. کوروش‌نامه‌ی گزنفون رساله‌ای آموزشی برای تمام شاهزادگان به‌شمار می‌آمد که چون جزوه‌ای برای دولت‌مداری و فرمان‌روایی قلمداد می‌شد. امروز چندین نسخه از این دستورکار باستانی در کتابخانه‌ی کنگره در واشنگتن یافت می‌شود که یکی از آن‌ها متعلق است به توماس جفرسون که در آن حاشیه‌نویسی‌ها چندی به چشم می‌خورد. با توجه به قانون اساسی آمریکا کم‌تر شبهه‌ای می‌توان داشت که سازندگان آن میان این دو راه – شهریار ماکیاولی و کورش گزنفون - کدام را برگزیده‌اند.
بی‌گمان کوروش تنها به‌دلیل یک فرمان‌روای بزرگ بودن مورد ستایش نبوده است او نخستین کشورگشای بزرگ تاریخ است. فن‌ها و راهبردهای (استراتژی‌های) رزمی‌اش کماکان در دانش‌کده‌های بزرگ نظامی آمریکا تدریس می‌شود. اسکندر و سزار او را به عنوان یک نابغه‌ی جنگی یاد کرده‌اند
در حقیقت در تاریخ چنین آمده است که اسکندر درست پس از گشودن شاهنشاهی ایران دست کم دو بار برای ادای احترام به آرام‌گاه کوروش رفت و قربانی به پیشگاه قهرمانش برد.
توجه داشته باشیم که اگر اعلامیه‌ی کوروش بزرگ - بر پایه‌ی سخن شماری از منتقدان نه‌چندان بی‌طرف - حتا یک تظاهر سیاسی صرف هم بود، باز از این جهت که سرداری به قدرت بانی شاهنشاهی ایران، به جای آن‌که چون آشور بانی‌پال به کشتن‌ها و ویران کردن‌ها بنازد لزوم رعایت احوال و حقوق دیگران را وعده دهد نماینده‌ی یک تفاوت اساسی اخلاقی و فکری میان ایرانیان و دیگر مردمان فاتح محسوب می‌شد تا چه رسد که به حکم اسناد تاریخی و پژوهشی خاورشناسان، مسلم باشد که رفتار کوروش بزرگ و جانشینان‌اش عملاً و حقیقتاً با اصول این اعلامیه برابر بوده است
این‌جاست که می‌توان بر این سخن پا فشرد که، «نوآوری چنین فرمانی از کورش نبوده است، بلکه این فرمان، فرآیند فرهنگ ایرانی بوده است؛ فرهنگی که هرگز دستور به غارت و آدم‌کشی و ویرانی نداده است، و کورش این رفتار را از مردمان سرزمین خود، از نیاکان خود، از فرهنگ رایج کشورش، در آغوش مهرآمیز مادر و از پرورش او آموخته بوده و به کار بسته است.
سرافرازی نخستین بیانیه‌ی جهانی حقوق بشر نه تنها برای کورش، بلکه هم‌چنین برای فرهنگ کشوری است که سراسر پهنه‌ی پهناور آن از کهن‌ترین روزگاران، تابش‌گاه اندیشه‌ی نیک و کردار نیکی بوده است که امروزه و از پس هزاران سال، مردمان جهان در آرزو و آرمان فراهم ساختن آن هستند. باشد که ما نیز - چونان گذشته ها - در کنار جهانیان باشیم.
منشور کورش هخامنشی ارمغانی است از سرزمین ایران برای جهانی که از جنگ و خشونت خسته است و از آن رنج می‌برد».

 

یاری‌نامه‌ها:
کلام متن پیش‌تولید فیلم «در جست‌وجوی کورش بزرگ»، ساخته‌ی سیروس کار 
فرهنگ‌نامه‌ی عکس ایران، شماره‌ی سیزدهم، رضا مرادی غیاث‌آبادی 
کورش کبیر، علیرضا افشاری، افراز، ماه‌نامه‌ی درونی انجمن فرهنگی ایران‌زمین (افراز)، شماره‌ی یکم (مهر 1381)
3
هزار سال تاریخ در 3 پرده (هفتم آبان‌ماه؛ از اعلامیه‌ی آزادی بشر تا هتل هفت ستاره)، علیرضا افشاری، ماهنامه‌ی صاعقه، شماره‌ی 11 (آذر و دی 1386)